Skip to main content

همیشه در دوران تحصیلات راهنمایی و پیش از انتخاب رشته،

وقتی حرف از علوم انسانی زده می شد

با خود می گفم نه، من باید یک رشته مهندسی و خیلی سطح بالاتر را بخوانم.

علوم انسانی رشته دانش آموز ممتازی مثل من نیست!

و همین بود که رشته مهندسی کامپیوتر را انتخاب کردم.

اما دیری نپایید که فهمیدم این راه آن راهی نیست که می خواستم و با روح و جان من اجین نمی شد.

برنامه نویسی آموختم، طراحی گرافیکی را یاد گرفتم،

طراح سایت شدم و تمام زیر و بم این رشته را از بر کردم

و تا مقطع کارشناسی با بهترین نمرات پیش رفتم،

اما در آخر به همان راهی که باید از اول می رفتم بازگشتم.

چرا که “هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش”

کامپیوتر و هرچه مربوط به آن بود را آموختم،

اما هرگز با آن ارتباط برقرار نکردم.

چرا که زبان آن زبان ماشین بود نه زبان انسان.

این علم، علم انسانی نبود و من سرشار از احساس و عاطفه را راضی نمی کرد.

نهایت استعداد من در مهر ورزی بود. ارتباط با انسان ها بخصوص کودکان مرا سرزنده می کرد.

پای درد دل و محرم اسرار دوستانم بودم و مشاوری خستگی ناپذیر برای همه مشکلاتشان.

دیری نپایید که ذاتم مسیر خود را یافت

و من سر از دنیای تحقیقات و مقالات روان شناسی، علوم تربیتی و مشاوره در آوردم

و سر انجام تصمیم گرفتم به این راه بیایم و علمی را انتخاب کنم که علم انسان است و زبان آن زبان انسانیست.

مشاوره علم ارتباط و دوستی با انسان هاست و این همان راهیست که من همیشه به دنبالش بودم.

هرچند همیشه از مهندس شدنم راضی و خوشحالم چرا که اگر روحم را ارضا نکرد،

اما حس غروری مثبت و شیرین به من عطا کرد.

چون من در قبال آنهمه استعداد و توانایی که خداوند در وجودم به ودیعه گذاشته بود مسئول بودم

و باید برایش کاری می کردم. دانستن آن علم ماشینی هم برایم فواید خاص خود را داشت

و در آینده نیز خواهد داشت.

حال من می توانم یک مشاور، یک معلم و یک استاد مهندس بشوم و این زیباست. ^_^

همیشه در زندگی به دنبال این بودم که به طریقی برای دیگران مفید باشم.

ببخشم، مهربانی کنم و دست گیری نمایم.

دوست داشتم آنقدر داشته باشم که در کنار آسایش خودم، برای دیگران نیز رفاه فراهم نمایم.

باری از دوش کسی بردارم، غمی از چهره ای بزدایم و لبخند بر لبی بنشانم.

آرزوی دیرینه من انسانیت را با تمام و کمال داشتن بود.

بعد از سال ها دریافتم، اگر آنقدر از مال دنیا ندارم که ببخشم، می توانم از محبتم به دیگران هدیه کنم.

سرمای خانه ای را نتوانستم گرم نمایم، دل سردی را گرما ببخشم.

نان شب نتوانستم بدهم لااقل نان بری نکنم.

و این خود برای انسانیت کافیست.

چرا که به برخی آدمها باید گفت: “مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان”